لبخند پیر وز مندانه ای زد
_ اینجا من حق همه کاری دارمحتی خیلی کارا که فکرشو هم نمیکنید ... این بار و ندید میگیرم چون مهمون ما هستیدفقط از شام محروم میشید وگرنه مجازات این کار تو این شرایط بی غذایی جز مرگ نیست .... زود برگردید خوابگاه تا تصمیمم عوض نشده ...
حرفم نمیومد و فقط با خشم وعصبانیت نگاش میکردم ...
نیوشا _ لطفتون کم نشه سردار دکتر نهایت مهموننوازیتونه...
خاک تو سر ما که مهمونی نرفتیم نرفتیم حالا هم که رفتیم افغانستانرفتیم...
هاکان_ اینجا جای ناز پرورده هایی مثل شما نیست بهتر همین فردا برگردیدکشورتون...
_ فکر نکنم به خواست تو اومده باشیم که به خواست تو هم بریم .. . ماتا اخر قرار دادمون هستیم ببینیم کی میخواد ما رو مجبور کنه برگردیم ...
هاکان_جوجه رو اخر پاییز میشمارن . خواستم با پیشنهادم لطفی بهتون کرده باشم ...
نیوشا_ لطفتون کم نشه .. ناتاشا بریم...
با کمک نیوشا از زمین بلندشدم . به سمت خروجی رفتیم لحظه اخر برگشتم با لبخند پرتمسخرش به ما نگاه میکرد .
به سرعت از اونجا خارج شدیم و به خوابگاه برگشتیم ..
نیوشا_ نکبت ازاریانگار موشو اتیش زدند عینهو جن ظاهر شد ... اخ اگه نرسیده بود..من کمر شلوارتو بستهبودمو حالا داشتیم واسه خودمون دلی از غذا در میاوردیم...
با این حرفش یادمافتاد به لظحه ای که شلوارم از پام افتا و داشتم میکشیدمش بالا .. از حرصم نیشگونمحکمی از بازوی نیوشا گرفتم
یوشا_آییییییییی مگه مرض داری نکبت .. دیوونه شدی ؟چرا منو نیشگون میگیری؟
_د اخه همش تقصیر توی احمقه . اگهغذای زیادی برنمیداشتیاینطوری نمیشد.
نیوشا_ااااوووووو حالا مگه چی شده . یه چیزی گفتیم یه چیزیشنفتیم .. زر زیادی زد خالی بندی بود میخواست ما رو بترسونه این سرداره ...
_ بایدم عین خیالت نباشه ..ابروی توکه نرفته .. شلوارتو که از پات جلو دیگرون نیفتاده ... واااااااااااااااییییییییی یی خدا . از فکرشم دلم میخواد بمیرم..
نیوشا_ چیزی نشده که .
_چیزی نشده؟ هان؟
نیوشا_نه که نشده....اول اینکه اون قبلا ازنزدیک پشت مبارکتو زیارت و نوازش کرده . اینبارم روش ....تازه اینبار که لباس زیرمامان دوزت
مانع از دید کامل شد پس غصه چیو میخوری ؟
_گمشو تو هم .. از وقتیپامو گذاشتم تو این کشور همش باعث ابرو ریزی من شدی.
نیوشا_ای بابا من چرا؟ خودتغش کردی اونم امپولت زد .. به من چه ...
_ خوب باشه کولی بازی در نیار .. بریمبخوابیم که سرم داره منفجر میشه . حتما فردا کله سحر بیدار باشه ...
نیوشا _کجا؟ بزار اول یه چیزی کوفت کنیم بعد ..
_کو چیز که کوفت کنیم ؟
لبخند موذیانهای زد
_هنوز خوارتو نشناختی ؟
سریع دست کرد تو یقعه اشو دو تا بسته کنسروکشید بیرون ..
نیوشا_دادادانگگگگگگ اینم چیز بیا کوفت کن عزیزم..
_ای کلک توکه همشو گذاشتی رو میز خودم دیدم..
نیوشا_همشو نه .. دوتاشو روسینه هام گذاشتهبودم ...
_ میگم شیطونودرس میدی
نیوشا_خواهش میکنم . شرمنده نکنید .. خواهشمیکنم . بفرمایید بیشتر از این تشویق نکنید ..خجالت میکشم .. کاری نکردم ...
_خوب دیگه بسه .زیادی جو زده نشو ..
درشو باز کن که دیگه دارم ضعفمیکنم...
با کلی شوخیو مسخره بازی درکنسروا رو باز کردیم ...قاشق نداشتیم عینکولیا با دست افتادیم به جون کنسرو...
سیر که شدیم سری دستامونو تمیز کردیمواروم و پاورچین خزیدیم تو تختامون .. چند دقیقه ای گذشت که دیدم یکی چسبید بهم ..
نیوشا_ناتا خوشگله بزار تو بغلت بخوابم ..
شبایی که بی خواب میشد میومد توتخت منو تو بغل هم میخوابیدیم...
لپای نرم و سفیدشو بوسیدمو گرفتمش تو بغلم واروم خوابیدیم....
صبح با سوت بيدار باش از خواب پريدم و رو تختم نيم خيز شدم که باعث شد نيوشا از تخت بيفته پايين.
نيوشا_آي کمرم. چه مرگته چه را اينجوري ميکني؟
_ مگه نشنيدي سوت بيدار باشه ... زود باش اماده شو که الان باز خاتون مياد بهمون گير ميده ..
لباستو بپوش ..چکمتو...
نيوشا_ههههيي خواهر چرا اينقدر مضطربي؟ ما که ديشب اصلا لباسامونو در نياورديم .
بلند شد ايستاد
نيوشا_ببين حتي اين مقنعه کوفتي رو در نياورديم ..
انصاري_هي عجله کنين..نکنه ميخواي باز ابروي گروهمونو ببيرين؟
نيوشا خواست جوابشو بده که با نگاهي ارومش کردم ..
دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : malheh dinozendegi10225 بازدید : 208 تاريخ : شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت: 14:54