دلتنگی

ساخت وبلاگ
لبخند پیر وز مندانه ای زد _ اینجا من حق همه کاری دارمحتی خیلی کارا که فکرشو هم نمیکنید ... این بار و ندید میگیرم چون مهمون ما هستیدفقط از شام محروم میشید وگرنه مجازات این کار تو این شرایط بی غذایی جز مرگ نیست .... زود برگردید خوابگاه تا تصمیمم عوض نشده ... حرفم نمیومد و فقط با خشم وعصبانیت نگاش میکردم ... نیوشا _ لطفتون کم نشه سردار دکتر نهایت مهموننوازیتونه... خاک تو سر ما که مهمونی نرفتیم نرفتیم حالا هم که رفتیم افغانستانرفتیم... هاکان_ اینجا جای ناز پرورده هایی مثل شما نیست بهتر همین فردا برگردیدکشورتون... _ فکر نکنم به خواست تو اومده باشیم که به خواست تو هم بریم .. . ماتا اخر قرار دادمون هستیم ببینیم کی میخواد ما رو مجبور کنه برگردیم ... هاکان_جوجه رو اخر پاییز میشمارن . خواستم با پیشنهادم لطفی بهتون کرده باشم ... نیوشا_ لطفتون کم نشه .. ناتاشا بریم... با کمک نیوشا از زمین بلندشدم . به سمت خروجی رفتیم لحظه اخر برگشتم با لبخند پرتمسخرش به ما نگاه میکرد . به سرعت از اونجا خارج شدیم و به خوابگاه برگشتیم .. نیوشا_ نکبت ازاریانگار موشو اتیش زدند عینهو جن ظاهر شد ... اخ اگه نرسیده بود..من کمر شلوارتو بستهبودمو حالا داشتیم واسه خودمون دلی از غذا در میاوردیم... با این حرفش یادمافتاد به لظحه ای که شلوارم از پام افتا و داشتم میکشیدمش بالا .. از حرصم نیشگونمحکمی از بازوی نیوشا گرفتم یوشا_آییییییییی مگه مرض داری نکبت .. دیوونه شدی ؟چرا منو نیشگون میگیری؟ _د اخه همش تقصیر توی احمقه . اگهغذای زیادی برنمیداشتیاینطوری نمیشد. نیوشا_ااااوووووو حالا مگه چی شده . یه چیزی گفتیم یه چیزیشنفتیم .. زر زیادی زد خالی بندی بود میخواست ما رو بترسونه این سرداره ... _ بایدم عین خیالت نباشه ..ابروی توکه نرفته .. شلوارتو که از پات جلو دیگرون نیفتاده ... واااااااااااااااییییییییی یی خدا . از فکرشم دلم میخواد بمیرم.. نیوشا_ چیزی نشده که . _چیزی نشده؟ هان؟ نیوشا_نه که نشده....اول اینکه اون قبلا ازنزدیک پشت مبارکتو زیارت و نوازش کرده . اینبارم روش ....تازه اینبار که لباس زیرمامان دوزت مانع از دید کامل شد پس غصه چیو میخوری ؟ _گمشو تو هم .. از وقتیپامو گذاشتم تو این کشور همش باعث ابرو ریزی من شدی. نیوشا_ای بابا من چرا؟ خودتغش کردی اونم امپولت زد .. به من چه ... _ خوب باشه کولی بازی در نیار .. بریمبخوابیم که سرم داره منفجر میشه . حتما فردا کله سحر بیدار باشه ... نیوشا _کجا؟ بزار اول یه چیزی کوفت کنیم بعد .. _کو چیز که کوفت کنیم ؟ لبخند موذیانهای زد _هنوز خوارتو نشناختی ؟ سریع دست کرد تو یقعه اشو دو تا بسته کنسروکشید بیرون .. نیوشا_دادادانگگگگگگ اینم چیز بیا کوفت کن عزیزم.. _ای کلک توکه همشو گذاشتی رو میز خودم دیدم.. نیوشا_همشو نه .. دوتاشو روسینه هام گذاشتهبودم ... _ میگم شیطونودرس میدی نیوشا_خواهش میکنم . شرمنده نکنید .. خواهشمیکنم . بفرمایید بیشتر از این تشویق نکنید ..خجالت میکشم .. کاری نکردم ... _خوب دیگه بسه .زیادی جو زده نشو .. درشو باز کن که دیگه دارم ضعفمیکنم... با کلی شوخیو مسخره بازی درکنسروا رو باز کردیم ...قاشق نداشتیم عینکولیا با دست افتادیم به جون کنسرو... سیر که شدیم سری دستامونو تمیز کردیمواروم و پاورچین خزیدیم تو تختامون .. چند دقیقه ای گذشت که دیدم یکی چسبید بهم .. نیوشا_ناتا خوشگله بزار تو بغلت بخوابم .. شبایی که بی خواب میشد میومد توتخت منو تو بغل هم میخوابیدیم... لپای نرم و سفیدشو بوسیدمو گرفتمش تو بغلم واروم خوابیدیم.... صبح با سوت بيدار باش از خواب پريدم و رو تختم نيم خيز شدم که باعث شد نيوشا از تخت بيفته پايين. نيوشا_آي کمرم. چه مرگته چه را اينجوري ميکني؟ _ مگه نشنيدي سوت بيدار باشه ... زود باش اماده شو که الان باز خاتون مياد بهمون گير ميده .. لباستو بپوش ..چکمتو... نيوشا_ههههيي خواهر چرا اينقدر مضطربي؟ ما که ديشب اصلا لباسامونو در نياورديم . بلند شد ايستاد نيوشا_ببين حتي اين مقنعه کوفتي رو در نياورديم .. انصاري_هي عجله کنين..نکنه ميخواي باز ابروي گروهمونو ببيرين؟ نيوشا خواست جوابشو بده که با نگاهي ارومش کردم ..
دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : malheh dinozendegi10225 بازدید : 208 تاريخ : شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت: 14:54

نيوشا_دعا کن اينجوري باشه ..وگرنه خفه ات ميکنم ... _فعلا خفه شو هاکان دااره مياد سمتمون .. نيوشا_ااهمه رو تقسيم کرده ...انگار فقط منو تو مونديم .. هاکان_تو و تو همراهم بيايد ... نيوشا اروم طوري که من بشنوم گفت: خدا رحم کنه ...ميخواد تلافي ديشبو سرمون خالي کنه ناتاشاااااااا _ زبن به دهن بگير ببينم ميخواد چه خاکي تو سرمون کنه ... دنبالش راه افتاديم همه بچه ها گروه بندي شده بودند و تو دسته هاي ده تايي کناري ايستاده بودند . جلوي گروهي ايستاد. نيوشا_يا خدا اينا ديگه چي هستند؟ تا حالا تو عمرم زنايي با اين قد و هيکل نديده بودم . همشون حدود يه سرو گردن از ما بلند تر و هيکلدار تر بودند . نيوشا_معلومه از اون خر زورانا .. هاکان با لبخند موذيانه اي گفت: _گروه داوطلبان لبنان دونفر کم داره . شما بايد کمبودو جبران کنيد . حرفي اعتراضي نيست؟ نيوشا خواست چيزي بگه که سريع پريدم تو حرفش... _ نه هاکان_نه چي؟ _نه قربان هاکان_نشنيدم بلند تر _نه قربان ... هاکان_ خوبه .. گروها پشت سر ما حرکت کنيد .. سوار ماشين ها بشيد .. سر بند شمارتونو دور بازو هاتون ببنديد . اماده ايد؟ همه_بله قربان هاکان_حرکت ميکنيم. پشت سر زناي غول پيکر به راه افتاديم . سوار ماشين شديم و از منطقه هاي بيابوني گذشتيم و به محوطه کوهستاني رسيديم . توي راه نيوشا مدام غر ميزد . حقم داشت من خودم فکر نميکردم قراره همچين اتفاقايي برامون بيفته . با خودم فکر ميکردم اينجام مثل خدمت تو ايرانه ساکت و اروم .با کمي هيجان .اما اينجا فقط ااسترس بود و بس . ............................ تا اینجا چه طور بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ فسمت 4 نیوشا_نگاه نگاه ناتاشا ببین دیواره کوه داره عین تو کارتون علی بابا حرکت میکنه ..واووو
دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : malheh dinozendegi10225 بازدید : 164 تاريخ : شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت: 14:26